داستان ترسناک

مدرسه ارواح بهترین اسمی است که می توان بر روی این داستان ترسناک واقعی قرار بدیم. داستان ترسناک کوتاه که دانش آموزان مدرسه را آزرده خاطر کرده است. این داستان ترسناک واقعی را در ادامه مطلب با هم بخوانیم.

داستان ترسناک واقعی داستان ترسناک کوتاه 

داستان ترسناک واقعی : داستان ترسناک کوتاه

تعداد زیادی از علم آموزان یک مدرسه هندی که مدرسه شان در حیاط یک قبرستان واقع شده از کابوس های شبانه رنج می برند، در نتیجه از مسوولان مدرسه خواستند محل مدرسه را تغییر دهند.  رقیب انصاری 6 ساله می گوید؛ «من از وقتی که مرده ها را به خواب می بینم که تهدیدم می کنند به موقع به مدرسه بیایم، دیگر به مدرسه نمی روم.»
در همین هفته صدها کودک دبستانی به همراه پدر و مادر شان به نشانه اعتراض در مقابل دفتر مدیریت مدارس منطقه جمع شدند و خواستار همان شدند که محل مدرسه تغییر بکند.
حدود 200 کودک در همین مدرسه به صورت شیفتی درس می خوانند. همین مدرسه به دلیل عدم در اختیار داشتن زمین کافی برای راه اندازی مدرسه و همکاری نکردن مقامات در روستای کوهاری در همین محل واقع شد.  بعضی از همین والدین گفته اند خواب و سلامت فرزندان شان به دلیل کابوس هایی که در مورد ارواح می بینند مختل شده می باشد.(داستان ترسناک واقعی کوتاه)
یکی از والدین می گوید؛ «آنها همه روز با هم درس می خوانند، بازی می کنند و ناهارشان را در حالی می خورند که روی سطح سیمانی قبرها نشسته اند. ولی حالا ارواح می خواهند فرزندان ما را تسخیر نمایند و همین امر عامل مریضی کودکان گردیده است.  ما چاره ای جز فرستادن فرزندان مان به همین مدرسه نداریم چون نزدیک ترین مدرسه جز همین حداقل 4 ساعت تا روستا فاصله دارد.»
در همین گورستان بیش از 100 مقبره وجود دارد که تعدادی از آنها نیز تازه می باشند و ظرف چند ماه گذشته کنده و پر شده اند. مقامات استان پرجمعیت بیهار گفته اند درصددند محلی تازه برای مدرسه پیدا کنند. (داستان ترسناک واقعی)
یکی از اعضای شورای اداره روستا در همین مورد خاطر نشان کرد؛ «چه بسا درگذشتگان نیز از شلوغی حیاط قبرستان ناراضی باشند و دیگر هنگام همان رسیده که فکری برای همین مطلب بکنیم. (داستان ترسناک کوتاه واقعی)

در این پست یک داستان زیبا و عاشقانه غمگین رو آماده کردیم که امیدواریم از خوندنش لذت ببرید. متن این داستان عاشقانه غمگین خیلی ادبی نیس و به صورت محاوره نوشته شده ولی خوندنش خالی از لطف نیست.

داستان زیبا داستان عاشقانه غمگین

داستان زیبا (داستان عاشقانه غمگین)

پسر داستان ما وقتی که دختر رو دید دلش ریخت و حالش یک جوری شد انگار که این دختر رو یک عمر میشناخته حالش خراب شد خواست بره دنبال دختر اما نتونست مونده بود سر دو راهی تا اینکه دختر ازش دور شد و رفت اون هم همین طوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون اینقدر رفت و رفت و رفت تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختر فکر میکرد برخی موقع ها هم یک نم اشکی تو چشاش جمع می شد چند روز از اون ماجرا گذشت و پسر همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختر رو دید دوباره دلش یک بار ریخت اما همین بار رفت دنبال دختر و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن توی یک شب سرد همین جور راه میرفتن و پسر فقط حرف میزد دختر هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یک جایی که دختر بایستی از پسر جدا می شد بالاخره دختر حرف زد و خداحافظی کرد پسر برای اولین توی عمرش به دختر گفت دوست دارم دختر هم یک خنده کوچیک کرد و رفت پسر نفهمید که معنای اون خنده چی بود اما پیش خودش فکر کرد که بدون شک دختر خوشش اومد اون شب دیگه حال پسر خراب نبود چند روز گذشت تا اینکه دختر به پسر جواب داد و تقاضای محبت پسر رو قبول کرد پسر اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه!

ادامه داستان عاشقانه غمگین (داستان زیبا)

از فردا اون روز بیرون رفتن پسر و دختر با هم آغاز شد اولش هر جفتشون خیلی شاد بودن که با هم میرن بیرون وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن توی اون یک ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یک عمر بهشون خوش میگذشت پسر هرکاری میکرد که دختر یک لبخند بزنه همینجوری چند وقت با هم بودن پسر اصلا نمی فهمید که روز هاش چطوری می گذره اگه یک روز پسر دختر رو نمیدید اون روزش شب نمیشد اگه یک روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد یک چند وقتی گذشت با هم دیگه بسیار خوب و راحت شده بودن تا این که روز های نا جور رسید روزگار نتونست شادی پسر رو ببینه به خاطر همین دختر رو یک کم عوض کرد دختر دیگه مثل قبل نبود دیگه مثل قبل تا پسر بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه می آورد دیگه هر بار  پسر زنگ میزد به دختر دختر دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه از اونجا شد که پسر فهمید محبت چیه و از اون روز به بعد آرام آرام گریه اومد به سراغش!

ادامه داستان عاشقانه غمگین (داستان زیبا)

دختر یک روز خوب بود یک روز نا جور بود با پسر دیگه اون دختر اولی داستان نبود پسر نمیدونست که برا چی دختر عوض شده یک چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسر یک سری زنگ زد به دختر اما دختر دیگه تلفن رو جواب نداد هرچقدر زنگ زد دختر جواب نمی داد همینجوری چند روز پسر همش زنگ میزد اما دختر جواب نمیداد یک سری هم که زنگ زد پسر گوشی رو دختر داد به یک مرده تا جواب بده پسر وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره همونجا وسط خیابون زد زیر گریه طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست یک روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یک چند وقتی به دختر دیگه زنگ نزد تا اینکه پس از چند روز توی یک شب سرد دختر زنگ زد و به پسر گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن پسر اینقدر شاد شده بود فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون دختر میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره اما فردا شد!

ادامه داستان عاشقانه غمگین (داستان زیبا)

پسر رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست تا دختر اومد پسر کلی حرف خوب زد اما دختر بهش گفت بس کن میخوام یک چیزی بهت بگم و دختر شروع کرد به حرف زدن دختر گفت من دو سال پیش یک پسر رو میخواستم که اونم بسیار منو میخواست یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و بسیار هم دوستش دارم اما مادرم با ازدواج ما موافق نیست مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده اما من اصلا تو رو دوست ندارم همین چند زمان هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم پسر همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختر هم به حرف هاش ادامه میداد دختر گفت تو رو خداوند تو برو پی زندگی خودت من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی تو رو خداوند من رو ول کن من کسی دیگه رو دوست دارم همین جمله دختر همینجوری تو گوش پسر میچرخید و براش تکرار میشد و پسر هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت دختر گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسر هیچی نگفت و گریه کرد دختر هم گفت من بایستی برم و دوباره تکرار کرد تو رو خداوند منو دیگه فراموش کن و رفت پسر همین طور داشت گریه میکرد و دختر هم دور میشد تا اینکه پسر رفت و برای اولین دفعه تو زندگیش سیگار کشید فکر میکرد که ارومش میکنه همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام و گریه میکرد زیر بارون تا اینکه شب شد و هوا خنک شد و پسر هم بلند شد و رفت رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد دو روز تموم همینجوری گریه میکرد زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود تازه میفهمید که خودش یک روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد پسر با خودش فکر کرد که هرگز نمیتونه دختر رو فراموش کنه کلی با خودش فکر کرد …

ادامه داستان عاشقانه غمگین (داستان زیبا)

تا اینکه یک شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختر میخواست تمام چیزا رو به مادر دختر بگه اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختر بیافته میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن وقتی رسید جلوی خونه دختر سه بار رفت زنگ بزنه اما نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد زنگ زد و برارد دختر اومد پایین و گفت شما پسر هم گفت با مادرتون کار دارم مادر دختر و خود دختر هم اومدن پایین مادر دختر شاد شد و پسر رو دعوت کرد به داخل اما دختر خوشحال نشد وقتی پسر آغاز کرد به حرف زدن با مادره برادر دختر عصبانی شد و پسر رو زد اما پسر هیچ دفاعی از خودش نکرد تا اینکه مادر دختر پسر رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد و پسر رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت پسر هم با گریه گفت من دوستش دارم نمیتونم ازش جدا باشم باز دوباره داداش دختر اومد و شروع کرد پسر رو زدن پسر باز دوباره از خودش دفاع نکرد صورت پسر پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد تا اینکه مادر دختر زورکی پسر رو راهی کرد سوی خونشون پسر با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد اون شب رو پسر توی پارک و با چشم های گریون گذروند مادره پسر اون شب به تمام بیمارستان های اون شهر سر زده بود به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه اما فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد پسر دیگه از دختر خبری پیدا نکرد همچنان هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه هنوز پسر فکر میکنه که دختر یک روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه هنوز هم پسر دختر رو بیشتر از خودش دوست داره الان دیگه پسر وقتی یکی رو میبینه که داره برای دوستی گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه پسر دیگه از اون موقع به بعد دل باخته هیچکس نشده خسته و دل مرده…. این  بود تموم داستان زندگی این پسر!!!

امیدوارم از خوندن این داستان عاشقانه غمگین (داستان زیبا) لذت برده باشید.